جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(جمعه۲۴ مرداد۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۲

عکس دوم:

باز هم همان دخترک چشم سیاه و مو سیاه که روی قالیچه رنگ و رو رفته ای زیر درخت مو ی کنار باغچه نشسته استو از قوری چینی کوچک اسباب بازیش چای می ریزد توی فنجان کوچکش و مثل آدم بزرگها با احتیاط آن را فوت می کند و می نوشد. لحظه ای مکث می کند. فنجان را زمین می گذارد. دست روی دست می کوبد . دست چاقش درد می گیرد لب می گزد و به آدم خیالی که آنجا نشسته می گو ید : وا خاک به سرم . برنجم سوخت. اصلا حواس ندارم! و می دود پشت داربست موی ته حیاط که آنجا را آشپز خانه می داند. و صف قابلمه ها و دیگها و گاز کو چک اسباب بازی....... مقداری برنج و عدس خام را در قابلمه مسی کوچکی روی گاز پلاستیکی گذاشته است مثلا عدس پلویی است که ته گرفته است و او سخت نگران درست مثل مادر جان که در این جور مواقع بی حواسی خود را به حساب او و پسر ها می گذاشت.و صدای غرولندش از آشپز خانه به گوش می رسید- شروع به غر زدن می کند: اصلا واسه آدم حواس نمی زاره . همه اش تو حیاطه . همه اش داره آب بازی می کنه . بهش می گم بیا بشین تو اتاق نقاشی بکش هی چشم سفیدی می کنه و شونه می اندازه بالا ! می گم اخه بچه تو امانتی تو این آفتاب زل خون از دماغت بیاد جواب اون مادر پدرتو من باید بدم . اصلا گو شش بدهکار نیست باز هی میره تو حیاط زیر آفتاب می شینه با خودش حرف می زنه!!!!حواس نمی ذاره برای من حالا من با این برنج سوخته چی کار کنم؟؟

سرش را که بلند می کند قلبش یکهو می ریزد. از لا به لای برگهای درخت مادر جان را می بیند که ایستاده سر پله هاو او را نگاه می کند : سر ظهره پدر صلواتی نمآیی تو؟؟؟؟؟