جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(۵شنبه۱۶مرداد۱۳۸۲بوی خوب بچه گی!۱

یادهای بچه گی برای من مثل عکسهای رنگی کوچکی هستند که با گذشت روزها رنگشان به زردی میزند. هر یادی یک عکس است که همیشه در خاطر من می ماند جان دارد و زنده است!

عکس اول:

دخترک کوچک و چشم سیاه و مو سیاه که سر صندوق مادر جان ایستاده است و منتظر است که او یک تکه دیگر از عجایب عالم را از آن خارج کند. به چشم من از همه مجلل تر آن لباس زری دوزی شده طلایی بود که به لباس شاهدخت ها می مانست و بوی نفتالین آن بهترین عطر جهان بود برای من و آن کفشهای سیاه و براق با پاشنه های سوزنی که دو بند انگشت برایم گشاد بود . من بی خیال و خوشحال لباس طلایی را روی لباس خانه به تن می کردم و کفش ورنی را به پا روی کف لخت و آجری انباری پا می کوبیدم و صدای تق و تق آن را در می آوردم.
عشق من بود که لباس زری را به تن و کفش ورنی را به پا بروم رو به روی میز آرایش مادر جان که جز جهیزیه اش بود. پایه میز لق بود و آینه اش آدم را تابدار نشان می داد . می رفتم و روبه روی این میز که یک طرف انباری را گرفته بود می ایستادم و خودم را با آن هیبت توی آن آیینه تابدار نگاه می کردم و کیف می کردم.
گاهی دور از چشم مادر جان در کشوی میز را باز می کردم و گردنبند بدلی صورتی بلندی را که دانه هایش مثل دانه های مروارید گرد بود و بلندیش تا کمرم می رسید تندی بر می داشتم و به گردن می انداختم . گاهی هم اطرافم را می پاییدم و تندی در جعبه فلزی پودر صورتی رنگ مادر جان که مال زمان جوانیش بود و بوی کهنگی و نا می داد را بر می داشتم و تندو تند و با لذت آن را به تمام دستها و صورتم می مالیدم و آن وقت عطسه ها بود که پشت سر هم می آمد و صدای مادر جان که اینجا گردو خاک دارد بیا برو بیرون. و من مبهوت عکس خودم بودم در قاب آیینه که دیگر من نبودم. دختر بچه ای بود که دوست داشت بزرگ باشد و وقتی توی آیینه خودش را می دید با بچه خیالی که همان اطراف بود دعوا می کرد و مثلا می گفت :پس این شونه سر من کو ؟ صد دفعه بهت نگفتم بچه به وسایل بزرگتر ها دست نمی زنه ؟؟ بی تربیت!! حال وایسادی داری برو بر منو نگاه می کنی ؟؟؟ چشمتو بنداز پایین ! بچه بی تر بیت بایدم گریه کنه! برو تو اتاقت . امشب هم نم بریمت مهمونی تا حالت جا بیاد!
دختر بچه توی عکس کیف پاره و کهنه مهمانی مادر جان که سیاه بود و یک گل آبی بزرگ روی درش نقاشی کرده بودند را زیر بغل می زد و تق و تق و تق می رفت به مهمانی . وقتی که به مهمانی خیالی می رسید و چای خیالیش را می نوشید شروع می کرد از گله کر دن از دست بچه خیالیش که حالا تنبیه شده بود و توی خانه تنها ما نده بود ! و صدای مادر جان که داشت نفس زنان از راه پله بالا می آمد :
دوباره داری با خو دت حرف می زنی؟؟؟ بیا برو پایین!!!!!
باورتان می شود فردا ۳۰ ساله می شوم ولی هنوز آن دختر بچه در من زندگی می کند!!!