جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(۴شنبه۱۲شهریور۱۳۸۲)روزهای رنگ و غم!

حس می کنم هزار سال از آن وقت ها گذشته است از آن وقتها که یکهو غمگین می شدم و یکهو خوشحال! دیگر زن مر دمم ! زن خوشبخت خانه!!!!!!!!!!!با یک لبخند احمقانه ابدی!!!
روزهای زیادی گذشته است روزهای زیادی! اگر بگویند که دروغگوی بزرگی هستم منکر نخواهم شد ولی اینبار را نه اینبار را دروغ نمی بافم!
آن روزها یی که همه میدویدند تا من زودتر زن مردم شوم را خوب به خاطرم مانده است!حسی با من بود که هنوز هم گاهی از آن پشتها سرک می کشد ! همان حسی که وقتی جلوی آیینه اتاق پرو ایستاده بودم تا اندازه های لباس عروسیم را بگیرند کنار من ایستاده بود و گریه می کرد !و وقتی توی آرایشگاه جلوی آیینه بزکم می کردندو من نمی دانستم که چرا مثل ابر بهار گریه می کردم نمی دانستم چرا؟؟؟؟؟؟از ته دل گریه می کردم و زن آرایشگر با خنده چندش آوری می گفت : گریه خوشحالیه تا حالا هیچ عروسی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم !!!!!
و من توی آینه دنبال خودم می گشتم دنبالا آن همه عشق دنبال آن همه خاطره!!!!!!!!دنبال چه می گشتم نمی دانم!
دنبال یک خیال که سالها مرا به دنبال خودش کشیده بود و حالا دود شده بود و رفته بود هوا ! و یا به دنبال یک صدا که مرا رنجانده بود سالها و سالها و من به این رنجیدن خو کرده بودم!و حالا و حالا که داشتم زن مردم می شدم!!!!
آن حس همه جا با من بودتوی تمام جواهر فروشی ها وقتی که به دنبال انگشتری می گشتم که شبیه هیچ انگشتری نباشد و اخر سر انگشتری نصیبم شد که توی بچه کی ها خوابش را دیده بودم!!!!!!نگین نگین نگین!
قیافه ام چقدر مسخره می شود وقتی که سعی می کنم به خوشبختی های زندگی خو بگیرم!!!
و حالا زن مردمم با یک لبخند ابلهانه ! در خانه ای که حتی یک تکه از شهر هم از پنجره هایش پیدا نیست و از بیرون پنجره هایش هیچ صدای آب و گنجشک و بهم خوردن برگها نمآید!