جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

یادهای تلخ قدیمی !۲


چقدر دلم می خواست حالا اینجا بودی توی دستهای کوچک من . تو ی  دستهای من پنهان می شدی و مثل یک دانه سبز بزرگ می شدی و بزرگتر!عزیز دلم پای آفتابگردانهای من سیل راه افتاده تو با خودت چه کرده ای ؟ و با این دل بی صاحاب شده من؟
برای من چیز غریبی نیست چرا که بسیار از دست داده ام قشنگترینها یم را و روز ها و روزها نشسته ام و با حوصله تکه هایشان را از این گوشه و آن گوشه جمع کرده ام.و آن طرحهایی که تا صبح برای تمام کردنشان خواب از چشمم پرید و آن پرده حصیر روی دیوار که مونس شبهای من بود و هر شب توی سکوت محض تکه اش را رنگ می کردم ! که تکه تکه شد و کف اتاق ریخت و من ماندم و اتاقی پر از خرده های کاغذ های کوچک و بزرگ و تکه های براق و تیز شیشه و دستهایم که عجیب می لرزید و چشمهایم که عجیب تب داشت!
سا عتها توی اتاق آشفته نشستم روی زمین نمی دانم چند سا عت حس می کردم که آنجا آخر  دنیاست و یکهو حس کردم که مردن بهترین راه است برای فراموشی!
ساعتها کف اتاق نشسته بودم و دانه های ریز و سفید و تلخ را شمرده شمرده و آرام توی دهانم می گذاشتم و حس خوب بالا رفتن و به سقف رسیدن و رفتن و فقط رفتن را تجربه می کردم!
و بعد صدا هایی نا مفهوم که بالا بیار بالا بیار و بعد آدمهایی که بالا می آوردند یا آدمهایی که سعی می کردند بالا بیاورند و دیوارهایی که تا سقف کاشی سفید بود و آدمهایی  که  از وحشت مرگ کس و کارشان سفیدی و سیاهی چشمهایشان یکی شده بود و صدای بالا آوردن و با درد بالا آوردن  و بعد دنیا با یک لیوان پر از یک محلول سیاه بالای سرت می آید و می ایستد که تا قطره آخرش را بنوشی .
و بعد خواب و خواب و خواب و تا صبح صورتت را توی بالش فرو می کنی که هیچ حسی به سراغت نیاید!
و دوباره زندگی و باز زندگی و کاغذ هایی که از دور تا دورت جمع می شوند و دیوار هایی که همگی رنگ می شوند و من که بزرگ می شوم ولی جایی توی ذهنم هنوز یک جعبه تیله رنگی ست که در خاطرم می ماند! و بغضی که چرا سقف اتاقم انقدر کوتاه بود و .................!
و بعد از آن روز بود که من چقدر تنها توی باران راه رفتم و های های گریه کردم و تو هیچ وقت نبودی و تو هیچوقت توی دستهای کوچک من بزرگ نشدی............ و لعنت به این عشق!
(نقاشی از مهسا شعله)
نظرات 6 + ارسال نظر
وحید چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.tapesh-ir.persianblog.com

سلام وبلاگ خیلی خوبی داری داری این عکسه کار کرافیستیه خیلی باحالیه .... مرسی وقت کردی به من هم سری بزن

مینو چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:33 ب.ظ http://shaere.persianblog.com

خیلی زیبا بود...خیلی...

فرهاد چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 07:19 ب.ظ

خیلی زیبا بود...وبلاگ خیلی خوبی داری.
We are all travelers and lonely at times..
"The true meaning of life is to plant trees, under whose shade you do not expect to sit."



- Nelson Henderson
.

khazan پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 10:16 ق.ظ http://khazan.persianblog.com

نوشته های این صفحه رو همه خوندم .و نفرین نامه اون بالا...
همه اش درد بود...و دریغ ....

‌ندا پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:00 ق.ظ

سلام نیلو ... سلام عزیز ... تو هم که تلخی. مثل من. مثل ما. مثل همه. چرا سقف اتاق همه ی ما کوتاهه؟ چرا این آسمون انقدر کوتاهه ... کاش می شد وسیع بود و وسیع دید... لعنت به این عشق.

بهاره جمعه 8 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:43 ق.ظ

نمیدونم یک دفعه چی شد که دلم خواست با هم درد دل کنیم . از رازهای مگو از روزهای خوش قدیم. این معجزه ای بود که توی این عالم تنهایی یکباره تو آمدی و دل مرا صدا کردی . منی که به یادت نمی آوردم !!!!!!!!و شدی رفیق من. همیشه همینطور است آنهایی که به یاد نمی آوریشان تو را به یاد دارند و رفیقت می شوند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد