جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

درد رفو شده۱

چشمم را می بندم می چرخم می چرخم و یکهو رو به پنجره

زمستان می ایستم.

بالغ شده ام

دیگر دختر بچه نیستم

یاد کودکیم هم سعی می کنم که نیافتم

دیگر لبخند نمی زنم نه توی خانه نه توی خیابان

دیگر دستی به تعارف یا به تشکر به کسی نمی دهم

چه در مهمانی چه در خیابان

چشمم را می بندم

باز می کنم ،سعی می کنم همه را ببخشم

دیگر احساسهای احمقانه ام را به زبان نمی آورم که

چقدر گلهای قالی شبیه گلهای حفاظ پشت شیشه است.مثلا

هر دو قشنگند. دیگر فرقی ندارد

هنوز هم اگر باران بگیرد من

دلم می گیرد

گریه می کنم

و دیگر نمی خندم

چند وقت است که از ته دل نخندیده ام.

بغض میکنم هنوز تا که دلت بخواهد

راستی خبر را شنیدی؟

من حامله شده ام

بغض هایم را می زایم

نمتوانی حدس بزنی چه دردی دارد

زایش  آنهمه درد به وزن احساساتت من

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
لوتوس دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:59 ب.ظ

ای کاش حرفی داشتم تا ارامت کند...ای کاش...
هر چه واژه میدانستم ٬ اشک شد و بارید...

لیلی دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:22 ب.ظ http://leily.mihanblog.com

سلام عزیزم... خیلی وقت بود که می خواستم برات پیغام بزارم ولی نمی شد چون لینکشو تو برداشته بودی... نمی دونم چرا با خوندن نوشته هات آرامش پیدا می کنم با اینکه این نوشته ها حرفای دل یک زن هست و با من ۱۳ سال فاصله دارد تا من به آنها برسم... ولی یه جور حس عجیب بین این کلمه ها هست... قلمت پایدار...

نسرین دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:43 ب.ظ

من هم می چرخم و می چرخم اما رو به دیوار می ایستم
می ایستم و فکر می کنم به دیوارهایی که با سختی برداشتم تا آن سوی محدودیت ها را بنگرم. برداشتم با تمام تلاشم اما افسوس که تلاشی بی ثمر بود. پس از هر دیواری دیوار دیگری بود که پیش رویم مثل علف هرز سبز می شد و حالا به جایی رسیده ام که دور تا دورم را دیوارهای سیاه گرفته اند. نمی دانم کدامیک را با چه تلاشی می توانم بردارم. یاد بازی می افتم که نمی دانی پشت کدام خانه بمب است.
من هم نمی دانم کجا و پشت کدام دیوار باغ است و کدام دیوار مرا از از این وحشت و گرفتاری نجات می دهد.
نمی دانم می توانم طاقت بیاورم و همه را بردارم و به این امید باشم که پشت دیوار بعدی باغ است.
نسرین

بدون امضا سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:07 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

هی نیلوفرک درد دارد می دانم شاید هم نمی دانم ..

ناهید چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:28 ق.ظ http://rastgarevelgard.blogfa.com

ممنون ..بد نیستم ..وقت و دل و دماغ داری که حرفی بزنیم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد