شازده کوچولو گفت رنگی بنویس، برای من بنویس، چشمام پر اشک بود ولی گفتم باشه می نویسم . گفت رنگی بنویس دلم پر خون بود اشکام می ریخت پایین ولی گفتم باشه رنگی می نویسم. گفت قول بده میان گریه و بغض گفتم قول. گفت خوشحال بنویس زار می زدم ولی گفتم باشه خوشحال می نویسم. هر روز ساعتها می آمدم اینجا پاکت سیگارم همین جا فخجان چاییم سرد و دنیایم خاکستری،و همه حرفهاییم خاکستری. آزاده بیا با دستهای من نقاشی کن دستهای من عجیب ارغوانی را کم آورده اند و سبز را و ................ توی دلم عجیب خالیست بسم نیست؟ چرا بسم است. دلم نارنجی می خواهد.قد آبی آسمان.
سلام
قشنگ بود به منم سر بزن
نارنجی بنویس قد آبی آسمون شادی بیار !
خاکستری شده ام و ارغوانی سخت ازارم میدهد...
نارنجی بنویس به اندازه همه ابی ها...به اندازه دلم که خیلی گرفته ...باور کن خیلی زیاد است...همان قدر نارنجی بنویس...شاید که من هم ارام گرفتم که از نارنجی خالیه خالیم....
منم آبی می خوام...سبز هم می خوام... یه چیز دیگه هم می خوام که روم نمی شه بگم!!!!!
تو رو خدا نرو... باورت نمی شه که چه وابستگی ای به نوشته هات دارم... هر جا می ری بدون منم هستم... پشتت...به هر عنوانی که دوست داری، یه دوست، یه خواهر... هستم...
هستی؟ بودی که باشی هنوز؟ من گم شدم. عینهو سوزن. بو میکشم. نزدیک میشوی. بو گم میشود. عینهو سوزن.خیلی خوشحالم امیدوارم همیشه استوار باشی.ولی نه با زاری و نه با اشک و نه با غمهای خاکستری.
ارغوانی رو باید بو بکشی
تو فوق العاده ای . مخصوصاً وقتی که می نویسی به خاطر بقیه که دلشون گرفته اما جرئت ندارن بگن یا بنویسن.
قلمت پایدار عزیزم.
سرت را به سمت آسمان بلند کن
آبی آسمان را می بینی؟
رنگ نارنجی خورشید را؟
رنگ مهتابی ماه را؟
خسته ای
می دانم
شب است یا روز؟
نمی دانم
بلند شو
سرت را از پنجره بیرون بیاور
کمی هوای خنک را لبریز شو!
پا بگیر
بر پاهای خودت استوار شو
رنگ آبی را از آسمان سهم ببر
از خورشید
ار ... خودت!
بلند شو!
از این جملات خوشم نمی آد خیلی لوسه چرا از حافظ و سعدی و این همه شاعر خوش سخن چیزی نمی نویسی شاید بهتر باشه هنوز کپی برداری بکنی
ناراحت نشی یک وقت
از این داستانهای آبکی خیلی خوندی حرفهایت هم آبکی شده
توی تمام داستانهایی که خوندی غرق شدی شاید هم توی بعضی هاش هنوز موندی و درت نیاوردن
خیلی دوست دارم برات از چیزهایی بنویسم که بدردت بخوره
مثلاً اینکه خوندن فلسفه برات خیلی لازمه البته زیر نظر یک استاد که فردا باز نیایی حرفهای آبکی تر از اینها بزنی
بازهم بهت سر می زنم
موفق باشی
نیلوفرکم! خوشحالم که باز رد پاتو می بینم. دلت رو به روی نارنجی ها باز کن. به روی قرمزها و زردها. بذار گرما بگیره، برافروخته شه، ضربانش بالا بره. بذار عشق با همه وجودش به سراغش بیاد. بذار این زخم کهنه هوا بخوره، خشک شه. نذار خونابه ها رنجت رو بیشتر کنه. حق حیات رو واسه خودت حفظ کن. فردا با همه ابهاناتش مال توست. خوبیش به ناشناخته هاشه.
امید هست در خلوت شبانه به ناز وجود درونت پی ببری
نه به خلقت ظاهر تا اینبار بهانه جنسیت را گم کنی
و به فردا بیندیشی که امروز سخت خراب است
تو فوق العاده ای! فکر کنم دلت یه تابلوی نقاشیه تو مایه های کارای ونگوک. اونا که از دور ساده و بچه گانه به نظر میرسن و هرچی نزدیک میشی پیچیده تر و لبریزتر از رنگ و طرح دیده میشن!
ولی یه ذره هم بخند. بلند بلند و الکی عین دیوونه ها!
موفق باشی- زیاد دعات میکنم
عزیزم...
سلام ای تنها ی همراه
چقدر از وبلاگت لذت بردم خیلی عالی بود باید از دوست نازنینم سیروس جان تشکر کنم که شما و این وبلاگو به من معرفی کردش
نوشتها ت خیلی سبزه و زمزمه ای از نگاههای منتطر با اشکی ارغوانی داره و فقط جای یک لبخند آن هم از ته دل خالیست پس بخند
نمی دونم. واقعا نمی دونم. حس غریبی داری نیلوفر ولی نه برای من. درست شبیه احساس خفگی و دست و پا زدن در خلع . هیچ کس مثل ما نبود. آنچنان که هستم .که هستی.
سلام شبت خوش آخه الان نیمه شب که دارم برات پیام میزارم چه را نمی نویس یا بهتر بگم چرا کم می نویسی درد که خیلی زیاده م نه ؟؟؟؟ خوب یه آشنای غریب که گوش شنوا داره مانند من دوست داره نوشته ها تو
از پوشت اون کلمات غمی به تصویر کشیده شده که بغض هر خواننده ای تو گلو مشکنه و انو با خودش می بره نکه فکر کنی همه بغض ها به خاطر تو نه صدای کلمات تو شده یه چشمه که داغ دریایی دل آدما رو باز مکنه تا شاید فرصتی باشه تا سبک شن خوب اینم از خورخواهی ما آدماست که تو نوشته های تو دنبال ریشه سرخ اشکامون هسنیم
با آنکه هیچ نمی شناسمت برایت لبخند سلامت و پیروزی آرزو میکنم
امید یک اینترن
ها این عکس بی ناموسی چی بید گذاشته بیدی فیریض وشه بعدا استفاده وکنی؟؟؟/// « بعضی عکسها هیچ تناسخی با نوشته نداره»
یک جعبه مداد رنگی دارم میدم به تو ، همه رنگی داره
سایه ای بود
زیر تکرار باران
سایه خاکسترینش
خموش بر بستر سرد من
و آن گاه پرسیدمش
به کجا؟
گفت:
پشت پریشانی خواب های خط نخورده کودک خیالم...
گفتم چه گونه؟
گفت: سر کوه ...
خاکسترش مهتابی بود
داشتم کامنت ها رو می خوندم یهو انگار کوبیدن تو سرم: بعضیا چقدر.......