مرا آزار مده ای همه دوست داشتنها
چرا نمی خواهی به من عشق بورزی ؟
مرا که در حرکت و ایستایی
تو را دوست که نه می پرستم
من می چرخم .......
با همه توان می چرخم
با ذره ذره جهان
دور تو می چرخم
چرا می گریزی
وقتی که حتی ریسمان عشقم را تکه تکه کرده ای
تبری بیاور و پاهایم را قطع کن تا دیگر هرگز از تیر رس نگاهت نتوانم دور شدن
به تو عشق می ورزم
به تو و آن دستان آشنایت
به تو و آن چشمهای منحصر به فردت
به قلبم خنجر مکش
قلب من پر است از دانه های نیلوفرکان کوچک
تو به ستونی از سنگ بدل شده ای و من دیر زمانیست که تنها سایه ات شده ام
سایه ات و دیگر هیچ
عشق من تو رنج می کشی و من خوب می دانم که این تنها رنج خودت نیست
من ساقه ام را به تو خواهم داد تا دستاویزی شود برای برخواستن دوباره
و من چه شبهای طولانیست که زار زار پرهای بالشم را باران داده ام تا که تو بمانی
بمان من تو می شوم و تو من من درد می کشم و تو فریاد
عشق من بیا دست مرطوبت را به من بسپار بیا هیچ چیز را ویران نکنیم حتی سقف خانه
خیالیمان را شاید کودکی زیر آن به نرمی به خواب رفته باشد
هر کجا که از عشق سخن بگویند
ما آیینه ها را پاک خواهیم کرد
عزیز دل
من در این برج زندانیم
من اسارتم را زندگی می کنم
و همه خیال می کنند که من چه بازیگر خوبی شده ام
نگذار که من در تنهایی بلند این قلعه محو شوم
سنگ مشو
همان مهربان من باقی بمان
و این خود همان زندگیست که ما خوشبختش بودیم حتی به قرض.
(با نگاهی به نوشته فدریکو گارسیا لورکا)
نذر سقای تشنگان
دستی بزن به زبری روی زبان مشک
خـالیست از فــرات و ترنم دهـان مشک
دیگـر امید روشـنی از سـوزشش مگیر
سـرخ است وبی ستاره سو دیدگان مشک
داغ طلـوع چـهـره ی بی رحــم تشنگـی
پر بود از کـویر وســراب آسمــان مشک
در آســـتان خـشـک گـلـو اسـتخـوان مشک
درآن نگاه یکسـره هر لـحظه می نشست
تیری به قـلـب تشــنه لبی از کـمان مشک
دســتی رسـید وخـلـوت او را بلـند کـرد
در ازدحــام آیـنـه هـا رفـت جـان مشک
گـردی بلند شـد و سواری زپشت نخل...
پر شـد زعـطـر یاس و سـپیده نهان مشک
یک ناگهـان و عـلقـمـه و نـور آفـتـاب
شـرمـنده بـود مـاه از آن ناگـهـان مشک
دلم میسوزد....
دلم درد دارد....
دلم بغض دارد....
و
این زندگی بی انصاف ادامه دارد.........
مثل همیشه فوق العاده..زود زود بنویس نیلوفر جان
درودی سبز ...
تمام حسرت عاشق بودنم را اینجا می بینم، شاید یک روزی همه خاطره هایم را برایت بخوانم ... خاطراتی که در صفحه آخرش نوشته ام: می شود دیگر عاشق نشوم؟؟؟
خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم
توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه
در چشمانم خیره شود اگر کسی
انرا خواهد دید
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند،بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
"اآنا آخماتوا"
یک اعتراض و یک معجزه و عجب رسم بدی.
درود سبز
پیکی روانه خانه ات کردم، امید که نشانش را درست یافته باشم
بودن در عین نبودن !
آنجا که عشق فرمان می دهد محال سر تسلیم فرود می آورد!!!!!
بر تو درود نیلوفرکم
نامه ام بدستت رسید؟؟؟ نمی خواهی پاسخ بدهی و پیرو را از نگرانی درآوری؟؟؟
چشمانت راز اتش است و عشقت پیروزی ادمیست هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد واغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن......
عشق یک تصور مجاذی وغیر واقعیه ولذتی که در تنفر و انتقام
وجود داره در هیچ چیز دیگه ای نیست