جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

یاد داشت بی نشانی

گفتم :اجازه میدی ببینمت؟

گفتی : نمیشه

چشمام از یه دردی تو سینه ام سوخت!

گفتم : میشه گاهی روزا حرف بزنیم؟

هیچی نگفتی

اشکام هری ریختن پایین

گفتم : می تونم همش به تو فکر کنم ؟

هیچی نگفتی

و من ضجه زدم.

 

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
محیا یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:54 ب.ظ http://osyaaan.persianblog.com

اوهوم...): احتمالا همین فکر کردن تنها موردی بود که اجازه نمی خواست...

همان غریبه دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:07 ق.ظ

و این چه دردیست؟
به چه مداوایی باید رفت؟
تو که نیلوفری کردی بگو.

اورانوسی دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:38 ق.ظ

سلام نیلوفرکم
دستت
تماس
مهربانی
و
نیاز،
تنت
تقدیر
من
در
عشق
.........................................
هنوز هم به یادتم..فراموش نشدم که؟

آزیتا دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:50 ب.ظ

با اینکه نمیشناسمت ولی وقتی نوشته هاتو میخونم احساس نزدیکی میکنم بهت
تو ۳۳ سالته؟
نوشته هات نشون میده که خیلی تنهای
یعنی کسی مثل منم هست؟

سارا چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:48 ق.ظ http://ania.blogfa.com

سلام
خوش گل
چه خبر؟
اره

کمی هم به خودت فکر کن!
یعنی همش:)

لوتوس چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:16 ق.ظ http://coffeelotus.persianblog.com

بی نشانی
با درد
.
.
.
چی بگم...
توی همین چند خط خفه شم بهتره

اسمانم ابریست چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ق.ظ http://navay-e-del.blogfa.com

نیلو جونم از یه طرف این نوشته های زیبا و پر از احساس تو و از طرف دیگه حال و روز بد خودم که ...
نمی دونم چرا ما زنها همیشه باید بخاطر این احساساتی لطیفی که داریم اینقدر رنج بکشیم!

دیروزها کسی را دوست می داشتی
این روزها دلتنگی
تنهایی
تنها
تمام عمر به همین سادگی گذشت.

نیلوفر مراقب خودت باش.اینقدر خودت رو عذاب نده.می دونم گفتنش خیلی راحته ولی ...

کبوتران عاشق چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:18 ب.ظ

تنها د رلاریسا پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:59 ب.ظ http://tanha_dar_larisa

عزیز دلم
چقد ردلم واست تنگ شده بود
چرا دیر به دیر میائی احساس منو بروی این کاغذهای برقی میاری....
عزیزِدلم
تو خود ِ منی
دراوج ِناباوری
غیر قابل تصور
عجیب
...

سارا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:30 ق.ظ http://ania.blogfa.com

سلام
سر نمی زنی نیلو؟

[ بدون نام ] جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:16 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com'

سلام
بی خیال...
دلشم بخاد..
می دونی به نظره من دوستی یه نفره ارزش نداره

حافظ شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:01 ب.ظ

یکی بود یکی نبود.زیر گنبد کبود پسر سر بزیری بود که خیلی درسخون بود.آنقدر که فکر میکرد دنیا رو با فکرش می گیره.البته پاک بود وصادق.چون هر که اونو می دید فکر میکرد چقدر معصومه.با دوستاش که بحث می کرد همش از مذهب میگفت ولی همه چیزو از روزنه عقلش می دید.انگاریه دین دیگه ای بهش نازل شده.شبا یاتوی اتاق تنهایی شمع روشن میکرد وساعتها به نورش خیره میشد یا میرفت جنگل کوچکی که توی دانشگاه شون بود فکر میکرد همش به یکی. اونیکه بعدها اسمشو گذاشت رازدان رازگو.وبالای تموم برگه های امتحانیش می نوشت یا رازدان رازگو.واژه راز یه معنی خاصی براش داشت که نمی تونست به زبون بیاره.همه چیزو یه راز می دید ورازو زبان گفتگوی رازدان رازگو با خودش.می گفت وظیفه ما فقط رازگشاییه.اعتقاد عجیبی به شب 23 رمضون داشت.اون شب همیشه یه آدم دیگه ای میشد.عوض اینکه بره مراسم احیا توی یه اتاق تاریک با یه شمع تا صبح می نشست وفکر میکرد.یه شبی از اون شبا به شمعش گفت:عاشقم کن با یکی که تا ابد بسوزم.دوست دارم منم مثل تو آب شم.حتی اگه پروانه ام هیچ وقت نیاد سراغم.تا حالا هرچی اون شب ازش خواسته بود گرفته بود.ولی اینبار بعید به نظر می رسید.چون تا حالا یکی مثل خودشه هرگزندیده بود.حتی برای اینکه از مردم دور نباشه خیلی سعی میکرد خودشه مثل بقیه جا بزنه.مثل بقیه به داشته هاش بنازه.قبلا موقعی که حتی مادرش ازش تعریف میکرد از خودش حالش به هم میخورد. یه شب که دلش گرفته بود از اینکه هیچکه مثل اون نیست وحسابی احساس تنهایی میکرد.دنبال یه سایت میگشت شاید حالا که اطرافش پروانه شو نمی دید اینجوری پیداش کنه.پروانه شو پیدا کرد.بهش پیام داد نورشو نشون داد.پروانه اومد.ولی اون باورش نمیشد که توی دنیا پروانه ای هم هست فکر میکرد خواب می بینه.هرچی پروانه دورش میگشت اون مات ومبهوت نگاش میکرد حتی آتیشش سرد شده بود وپروانه رو گرم نمیکرد چه برسه که اونو بسوزونه. تا پروانه خداحافظی رو نگفت به خودش نیومد .خیلی التماسش کرد اونی که التماس اصلا تو خونش نبود آره پروانه رفت شاید فکر میکرد اون چشش پیش یکی دیگس.ولی نبود ولی نبود ولی نبود.اون اصلا بلد نبود.اون اصلا بلد نبود چه جوری با پروانش بگه بسوزه.آخه اون همیشه تنهایی می سوخت توی یه اتاق تاریک توی یه شب بارونی .گفتم تاریک آخه توی تاریکی نه که نور میداد وهمه جا رو روشن میکرد همه یه جوری نگاش میکردند.ولی از اینکه همه با تعجب بهش نگاه میکردن خجالتی شده بود.اونقدر خجالتی که از پروانشم خجالت می کشید.ولی آخر عمری گفت:هرجا باشی باهرکه باشی دور هرشمعی که بچرخی اون منم.شاید جسمش من نباشم ولی روحش منم من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد