نشسته بودم روبه رویت با چشمهای پر از درد اگر نبودنت زل زده بودم به نی نی چشمهای عسلیت به صورت گرد و قشنگت به دستهایت که هزاران بار مرا با تمام وجود توی خودش پنهان کرده بود و فشرده بود از ته دل.
توی سایه روشن اتاق زل زده بودم به صورت ماهت و اشک از گوشه چشمهایم می آمد و می آمد و زل زده بودم به دو عسل چشمهایت که می بارید برای تمام خاطره هایت برای هر دوی آنهایی که روزی توی همان اتاقها زندگی می کردند و تو یک به یک با درد بدرقه شان کرده بودی نگاهت می کردم دیگر تو بابای قشنگ من نبودی پسرک شیطان زینت سادات بودی با یک مشت تیله های رنگ به رنگ توی دستهای خاکیت که هنوز هم عاشق بازیند .
تو را نگاه می کردم که زیر کرسی نشسته ای مشق می نویسی قلم درشت، قشنگ من معصومم چقدر دوستت دارم چقدر بدون تو و صدای نازنینت تنها می شوم بگو که هیچ کجا نمی روی!
وقتی که توهستی ماندن من معنا می دهد ماندن به عشق قربونت برم های از ته دل تو را شنیدن. و اگر زبانم لال تو نباشی بهتر است مرد بی تو از فراق مردن قصه ای، نه دردی تازه است.بابا: هیچوقت نرو ،من خیلی تنها می شوم می دانم اگر نباشی میمیرم.
دستهای من همیشه کوچکتر از دستهای تو بوده اند هنوز هم هستند و تو اگر نباشی دست مرا چه کسی به گرمی دستهای بزرگ تو می گیرد ؟
بگو که هیچوقت نمیروی همه بچه گی های من . بگو هیچوقت نمی روی رفیق همیشه. بگو هیچوقت نمیروی تمام روزهای خوش من، آفتاب من .
گریه نکن من خودم بغلت می کنم زینت سادات می شوم . سرت را بغل می کنم و آقا جون می شوم و سرت را ماچ می کنم . خودم به تنهایی عاشقت هستم بیا یک روز بارانی من ۸ ساله را دوباره ببر پارک و سوار قطار قرمزه کن بیا اینبار تو ژست بگیر من از تو هی عکس بگیرم .
بگو هیچوقت نمیروی قول می دهم دیگر جغرافیا تجدید نشوم . دیگر هیچوقت دروغهای شاخدار نگویم که تو به رویم نیاوری قشنگ من هیچوقت از پیش من نرو . قول می دهم هیچوقت کارهای بد بچگی را تکرار نکنم تا تو پیر نشوی.
خالق قصه های قشنگ .هم قصه من توی جادوی تخیلات بچه گی جادوگر مهربان بچگی عاشقت هستم بلند بگو هیچوقت از پیش من و آرزوهایم که فقط با تو می شود گفتشان و تو باورشان می کنی نمی روی.
بابا بگو نمیروی!!!!!!!!!
نیلوفر
وبه یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
آهنگت کو؟
قول می دهم هیچوقت کارهای بد بچگی را تکرار نکنم تا تو پیر نشوی.
قول می دهم
سلام
خدا سا یه اشان را بر سرت حفظ کند نیلو
مثل روان ٬ ساده٬ دل نشین ٬ بدون حرف کم و زیاد. چشمهای به رنگ عسل گریه هاش تلخ تره...دوست داشتنی...
تو ایران هستی؟
بفرستش بره.. کار درست رو بکن.
چقدر بوی عاشقانه ات رو دوست داشتم....
آخی.....
خدایا٬ کمکم کن نه تنها به پدر دروغ نگویم که به هیچکس دروغ نگویم و با احساساتشان بازی نکنم و پیرشان نکنم!
ایستگاه شما دوست عزیز را دعوت به همکاری می نماید.
در صورت علاقه مندی به وسیله ی ایمیل یا نظر در وبلاگ ما را مطلع سازید.
با تشکر
ایستگاه آخر بدون توقف
درودی سبز
اگر این قول را بدهد چقدر خوب می شود ... کاش همه پدران می توانستند چنین قولی بدهند ...
اشکهایم جاری می شود اگر بنویسم ... می روم نیلوفرکم
سلام:
متن جالبی بود. نشان از یک دلتنگی غریبیه که تحملش نیاز مند به استقامت کوه.
اما فکر کنم اگه بخوای میتونی این دوری و دلتنگی را از بین ببری؛آخه من تعجب میکنم که چه عاملی باعث می شود که انسان با اینکه میدونه داره کار اشتباهی میکنه ولی باز هم به تکرار آن اسرا می ورزه!!!!!
در دنیا تنها والدین هستن که نظیرشان پیدا نمیشه و تنها این دو نفر هستند که ما با جدایی آنها نمیتونیم دوام داشته باشیم.
بیایم قدر داشته هامون را بدونیم و هیجگاه بعدها حسرت آنجه را که داشته ایم و قدرش را ندانستیم را نخوریم!
ببخشید که متن جالبی نتونستم بنویسم!ولی امیدوارم لحظه ای به آن بیندیشی.
هوووم !!یه جوری بود !!
دلم گرفته و به روی خودم نمیارم.....نمیدونم چرا ولی فکر میکنم تو میفهمی چی میگم....
شاید من هم باید از لحظه جدی تر به کوچ فکر کنم....
اره باید محکمتر و جدی تر فکر کنم....
دوست دارم هم اسم نادیده ام....
سلام افرین متن خوبی بود ممنون انشالله متن های بعدی باز ممنون