حالا که رفته ای می دانم تو هم دلتنگ همان رابطه ای! دلتنگ یک دل سیر حرف نگفته . حالا که رفته ای می دانم صبحها بی قرار از خواب بیدار می شوی تنهایی به کسالت صدای دوش گوش می دهی دیگر فرقی ندارد کدام بلوز را با کدام شلوار بپوشی فقط می پوشی سیگار می کشی و توی جاده ای که هزاران بار با هم در آن حرف زده ایم می رانی و باز سیگار می کشی و کسی نیست که صدای فندکت را بشمرد . حالا که رفته ای تنهایی به دفترت می روی و روی همان صندلی می نشینی که هزار بار با من حرف زده بودی به منظره ای خیره می شوی که روزی به من نشانش دادی . حالا که رفته ای دیگر فرق نمی کند چه ساعتی به خانه برگردی . حالا که رفته ای تنها یی به خرید می روی و دیگر فرق نمی کند یک هفته هم میرزا قاسمی بخوری . حالا که رفته ای تنها کلید را توی قفل خانه می چر خانی و همه جا تاریک است .حالا که رفته ای تنهایی روی همان مبل قرمز می نشینی تنهایی به تلفنت زل می زنی و می گذاری هی زنگ بزند هی زنگ بزند . حالا که رفته ای تنهایی به ایوان می روی سیگار می کشی و به منظره ای خیره می شوی که من بارها و بارهابه عکسش خیره شده بودم حالا که رفته ای ظرفها نشسته می مانند برای یک آخر هفته که نمی دانم کی می رسد . حالا که رفته ای می نشینی روی یکی از همان مبل ها که با چه زحمتی پیدایشان کردیم سیگار می کشی و به زنگ بی وقفه تلفن گوش می دهی . حالا که رفته ای روی همان مبل خوابت می برد و خواب شاپری را می بینی که زیر باران پشتش را به تو کرده و تو هی صدایش می کنی وقتی که بر می گردد صورت من است که دارد زار زار گریه می کند.و از خواب می پری . باز سیگاری دیگر و صدای این تلفن لعنتی که من پشت خط آن زار می زنم برای تو که حالا رفته ای و برای خودم که تنها مانده ام . حالا که رفته ای سیگار می کشم و زار می زنم برای این زندگی و آنقدر میان گریه هایم به تو زنگ می زنم که به هق هق می افتم . حالا که رفته ای می دانم دیگر تحمل آن خانه را نداری به جنگل می زنی تا فراموش کنی ولی بگویمت کنار کلبه ات در یاچه ای هست که هر وقت به آن نگاه کنی یاد من می افتی و رازهای مگویی که فقط می شد کنار آن دریاچه گفتشان!حالا که رفته ای دیگر کسی نیست که از من امتحان بگیرد و با ماژیک قرمز غلط های فراوان مرا بگیرد دلم برای یک امتحان سخت تنگ شده است . دلم برای صدای فندکت برای سرفه های گاه و بیگاهت تنگ است برای لب ورچیدنت برای انتقام گرفتنت به حرفی زمخت برای همه چیز تنگ است . حالا که رفته ای نمی دانم رفته ای فقط می دانم که نیستی که صدایت به دل بنشیند. و این قصه ادامه دارد........
سلام . ماگنولیا میزبان چشمهای توست ....
سلام... مثل همیشه به دل نشست...
منظورت از اینکه اشتباه منو تکرار نکن چیه ؟
اشتباه تو چیه ؟ تنها شدن ؟
خواهش می کنم به آیدی من پی ام بده .
سونامی ... دیدی گفتم :
... حرفات منطقی نیست ... جور در نمی آد. یه جورایی آرامش قبل از طوفانه ... انگار از چیزی تریسده باشی ... . هیچ راه میان بری وجود نداره. در ضمن تغییر کردن مستلزم زمانه ... زمانی بس طولانی ... .
حالا تو ... :
شاید هم هیچ کدام از کارهایی که گفتی نکنه ... اگه ترس از تنها شدن داشت که نمی رفت ... .
نیلوفر جانم دوست دارم با هات صحبت کنم اجازه دارم عزیزکم؟
سلام...
نوشته هاتون خیلی زیباست اما یک غم غریبی پشت این کلمات وجود داره
--------
دوباره آمدی
کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی
این بار صدای قدم های تو را
از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم
حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس
کدام شاعر غزلپوش
شبانه ، عشق را
در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت ...
-----
خوشحال میشم اگر به خونه کوچک من هم سر بزنید
be jay man ham ye sigar rooshan kon
delanbbaray hamechiz taang ast
حالا که رفته ام تکه تکه شده ام و هر تکه ام در جایی است. حالا که رفته ام می بینم عجب دنده ی پهنی دارم و عجب پوست کلفتی. باور کن «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود». «هفت آسمان بر سر من آوار می شود» و مجبورم به زبانی که زبان من نیست قصه هایی بگویم که قصه های من نیست. حالا که رفته ام مجبورم بی درکجایی ام را به جاهایی ببرم که جای من نیست. می دانی چه حسی دارد که بخواهی با پاره های آجر صورتت را بشوری؟ همه ی زندگیم الان همین طور است. با که بگویم این را؟ به چه زبانی؟ نیستی لامروت نیستی. درست سر بزنگاه نیستی.
زیبا بود، زیباتر از آن این موسیقی که سرشار از احساس و عمق است.
شاد باشی
... کاش تو بودی که می ماندی من بودم که می رفتم..
زیبا بود....اما ....تنها شدنت و دلیلش همیشه نا معلوم است...شاید هم فقط قصه میگی نه احساس قلبیتو....
همه آدمها خوبن / اما هر کسی توی اون بازه فرهنگی و اجتماعی و خانوادگی خودش / قبول دارم زمان خیلی چیزها رو تغییر می ده / همونطور که من آدم چهار سال پیش نیستم /
من منظورت رو بازم متوجه نشدم / توضیح بده برام
با اجازه
با ذکر منبع اینو گذاشتم تو وبلاگم
خیلی زیاد شرح حال من بود
کاش میشد مثل تو نوشت
می دونم او هیچ وقت نبوده....ای کاش یه روزی برای اولین بار ببینیش....خوش به حال اون..
دلم گریه میخواد...