جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

ته نشین

من که پشت سرت آب نریخته بودم که حالا طلب آمدنت را داشته باشم . راستی پشت سر تو هیچ کس آب نریخت ! پس لابد هیچ کس هم انتظار آمدنت را نمی کشد ، چه می دانم ؟ چه فرقی به حال من دارد ؟من فقط دعا می کردم که باشی ،نه بهتر بگویمت بمانی!باشی یا بمانی دیگرآن هم فرق ندارد ،دوست داشتم تا که باشی و نم نم باران باشد و من باشم و این شیشه بی قرار عاشق تر از من، دیگر تورا هم از بحرم ولی خودم را خوب به یاد می آورم که توی واپسین ثانیه ها که مسافران می دویدند تا به پرواز برسند تا همین چند روز پیش دستمال خیس از اشکم را نگه داشته بودم و فکر می کردم این تنها خاطره ایست که از چشمهای منحصربه فردت به یادگار دارم ولی حالا که خوب فکر می کنم می بینم هیچوقت خود تو را نداشته ام پس آن ادای دختر مدرسه ای لوس به درد لای جرز دیوار می خورد. هر چه که می خواهم از تو بنویسم چیز تازه ای به خاطرم نمی آید فقط یک خداحافظ ساده ماند برای روز قیامت و یک عالمه حرف نگفته که من سالها منتظر شنیدنشان بودم و نشنیدم و صدای زنگ تلفنی که هیچوقت به صدا در نیامد! ته نشینت کردم مثل گردی سبک که به فوتی از روی کتابها بلند شود و توی فضا معلق شود ، شب نشینی به انتها رسید مهمانی تمام شد و چه عمیق تر می توانم بخوابم وقتی که می دانم حتی یک عکس ۳در ۴ از تو ندارم که توی سینک آشپز خانه به شعله فندکی خلاص!در شبان کوچک من دود شدی و به آسمان رفتی ! رفتی سرت سلامت که تو هم هرگز با من نبودی !و رفتنت هیچ راز غریبی با خود نداشت و کلاغ قصه به خانه اش رسید هر چند دیر!!!!