یادهای تلخ قدیمی!۹

سرم را گرفتم بالا توی چشمهای صد رنگ تو زل زدم چیه؟ امروز دختر خوبی بودم؟ دوستم داشتی ؟؟ بی رحم از آن بالا نگاهم کردی و فقط چشمهایت را بستی.  همین!!!!!من هم بی صدا رفتم نشستم روی رختخواب تو روزه سکوت گرفتم و تو خیال خودم حساب کردم که تا به حال چند مرتبه از آدمهای جور و واچور این جمله را پرسیده بودم !؟؟؟یک /دو/ سه..........! چند بار !و همه جوابها تقریبا یکی بوده!!!!!

و یکی از همان روزها بود که به انگشت کوچیکه دست راستم یک تکه نخ سبز سیدی بستم که یادم بماند که  روزه سکوت گرفته ام! و مهمتر از همه اینکه دیگر هیچوقت هیچوقت از هیچ کس این سوال احمقانه را نپرسم. بگذار همه در خیال خوششان باشند و فکر کنند من بزرگ شده ام ولی نه من بزرگ نشده ام اینرا خودم خوب می دانم!!!!!!!!

کاش لااقل یک بار هم که شده یک کسی پیدا می شد و جواب این سوال مرا با بله می داد ( تو امروز بهترین دختر روی زمین بودی) هه!!!!!!! ولی هیچوقت نشد. همیشه یک جای کار می لنگید. بعضی ها هم که گاهی کمی حوصله مرا داشتند همانطور که مشغول کار خودشان بودند می گفتند: خوب البته تو می توانی فقط باید کمی صبر کنی!

راستی باران می آید چه نم نم بارانی چه هوایی از همان هواهای دو نفره!!!!!پنجره را باز گذاشته ام که باد بیاید ! باران بیاید و همه دلتنگی های مرا با خودش ببرد!!!!( و این غصه ادامه دارد)

(نقاشی از گیتی نوروزیان)