تکه ای از نامه ای به زنی در سرزمین های سرد

می خواهم از همه چیز برایت بنویسم به بی ربط و با ربط بودنش هم کاری ندارم تو هم کاری نداشته باش.من دلم بچه نمی خواهد انگار حس مادر شدن را در من حبس کرده اند وقتی می نشینم و به بچه به موجودیتش فکر می کنم می بینم از کجا معلوم که آن بچه خوشبخت شود از کجا معلوم اصولا دلش بخواهد به دنیا بیاید از کجا معلوم که روزی مثل خود من برای دوستی ننویسد (لعنت بر مادرم که مرا زایید). نامه فدایت شوم که از آن دنیا برایم نفرستاده! گاهی کابوسهای بدی می بینم خواب می بینم شکمم شیشه ایست و جنین کوچکی توی دلم صورتش را به دیواره دلم چسبانده و زل زده به چشمهای من!و این خواب هی تکرار می شود و هی تکرار می شود.!  برای همین هیچوقت تا خودم خبرت نکردم برایم دعا نکن که بچه دار بشوم!

به خودم که نگاه می کنم می بینم چه با درد و چه تند تند بزرگ شدم نمی گویم هیچ چیز از بچه گی نفهمیدم  ولی کاش همان جا ها توی بچه گی می ماندم! و می پلکیدم!