بی قراری

مرض بی قراری گرفته ام ! نه خوابم می آید نه خوابم نمی یاید! نه می توانم چشم روی هم بگذارم نه می توانم دراز بکشم و زل بزنم به سقف تا خوابم ببرد. باز هم بلند می شوم مثل خوابگردها راه می افتم و می روم سراغ قرصهای خواب آور و مسکن دو تا قرص می خورم و دو تا مسکن  که  شاید این گوش درد لعنتی که امانم را بریده دست از سرم بر دارد و بتوانم شاید چشم روی هم بگذارم. بامزه است بعضی ها از زور خواب میان خالی متکا تا سر شان می خوابند و چه خوابهایی می بینند خوشا به سعادتشان! می روم کنار پنجره هوای سرد پاییز می زند توی صورتم سرم را بالا می گیرم و زل می زنم به آسمان اگر سرم را یک کم پایین بیاورم همه اش پنجره است و پنجره! زل می زنم به خالی و تاریکی پنجره های رو به رو . سیگار را با نفرت و درد می کشم . با این درد و توی این بی خوابی دیگر حتی خودم را دوست ندارم !ته سیگار را می اندازم توی حیاط خلوت و باز زل می زنم به پنجره های روبه رو که چه تاریکند و چه سرد و به تنهایی خودم  فکر می کنم! 

دیگر نه خودم را می خواهم نه این درد را نه این نفس که به سختی می آید و می رود و نه هیچ کس دیگر!!!!!!گوشم بد جوری درد می کند!! 

((نقاشی از آرش خسرو نژاد))