بوی پاییز و آخرین بسته سیگار

هنوز آخرین بسته سیگاری که برایم خریده ای را نکشیده ام انگاری یک جوری دلم نمی آید . انگاری که دلم می خواهد زمان به عقب برگردد. انگار با کشیدن هر دانه شان از اوقات خوش با هم بودن دور تر می شوم و من این را نمی خواهم. شاید آنقدر نگهش داشتم تا خشک شد . داشتم عکسهای خانه ات را می دیدم برای هزارمین بار شاید عکسها را می دیدم و خودم را و تو را میان نور و بی رنگی هوا. نمی خواهم بگویم گرگ و میش چون نمی فهممش.( گرگ چرا ؟ میش چرا؟) ولی رنگ و بی رنگی را خوب می فهمم . می روم عطری که برایم خریده ای را با تمام ریه ام بو می کشم دلم می خواهد تمام تنم پر شود از بویی که فقط من می شناسم و تو . بویی که هر کجا حسش کنی مطمئن باش این خیال من است که آن دور و بر ها پرسه می زند و دلش هوای بوی خوش سیگار و عطر تن تو را دارد. کاش لا اقل نوک انگشتهای یخ کرده ام توی این روزهای پاییزی می توانست فقط و فقط سر انگشتانت را حس کند این خواسته زیادیست از این زندگی لعنتی که مرا از تو و تو را از من دریغ کرده است؟