از میان دل مشغولی ها

قرصهایم را خوردم رفتم دراز کشیدم چشمهایم را بستم با خیال قشنگ تو . ولی این انگشتها می خواستند برای صبح تو برای همان وقت که از خواب بیدار می شوی و آن همه مژه را به هم می زنی چیزی نوشته باشند . می دانم که حالا خوابیده ای دوست دارم توی خواب مجسمت کنم . آره سماجت می کنم نمی خواهم هیچ چیز را از یاد ببرم . نمی خواهم هیچ لحظه ای را فراموش کنم تا دوباره ...............!
خوابیده ای خودت را جمع کرده ای سردت است ؟ پس من کجایم تا میان خواب و بیداری رویت را بکشم و بعد بخزم میان بازوان قوی تو. و تو مرا سفت تر از قبل به خودت بچسبانی و یک نفس عمیق بکشی انگار که می خواهی مرا نفس بکشی و من چشمهایم را ببندم و خواب صد پادشاه ببینم تا خود صبح تا خود نور تا خود پرده های کیپ تا کیپ کشیده و..................! غش غش خنده های من را یادت می آید زیر رگبار و چشمهای هراسان تو که مرا به چشم کودک دیوا نه ای می دیدی که هر آن سرما می خورد ولی  هیج نمی دانستی که ۲۵ سال بود که بدون روسری زیر باران راه نرفته بودم.موهایم بوی زیر باران بودن را فراموش کرده بودند. غش غش می خندیدم و مست بودم از همه آن چیز که توی فضا جاری بود. مست بودم از بوی تو............می خواهمت از جنس همان خواستنهای یک ماه پیش. نه می خواهمت می خواهمت از جنس همان خواستنی که مرا و تو را به شهر عشاق کشاند . می خواهمت ............... خیلی بیشتر از این حرفها.