چشمهایم پشت تاریکی انگشتانم!

چشمهایم را می بندم محکم مثل بچگیهایم میروم پشت بزرگترین مبل خانه پنهان می شوم کوسن را به صورتم فشار می دهم بغض میآید راه گلوی صاحب مرده ام را می گیرد و این چشمهای لعنتی میسوزد و اشک فرو می رود میان کوسن و چه بغضی که یکهو میترکد آن هم بی صدا لبم را می گزم تا صدایم بیرون نیاید سرم را محکم به پشتی مبل می کوبم و آرام می گویم وای ! من دیگر به آن چشمها چگونه نگاه کنم؟من نه تنها به تو دروغ گفتم بلکه با خودم هم ماهها این دروغ  کودکانه و احمقانه را مو به مو بارها و بارها تکرار کردم مبادا که جایی بر ملا شود و امروز درمانده تر از همه این ماهها یکهو بلند گفتم که من تمام این مدت به تو دروغ گفتم و حالا ترسان از نگاه کردن به چشمهای خودم و نگران از همه چیز و همه کس دوباره شدم همان نیلوفرک ترسان که هیچوقت هیچکس از غیبت طولانیش در خانه نگران نشد و دنبالش نمی گشت! من را ببخش ،من از خودم از این زندگی سگی ،از  از دست دادنت می ترسیدم ، من از قضاوت تو می ترسیدم  .!(راستی بابا مرا می بخشد که اینقدر جانش را مفت به حراج گذاشتم؟)من را ببخش ، تو لااقل دل واپس من شو بیا دنبالم بگرد بیا صدایم کن تا باور کنم کسی توی این دنیا یک بار هم که شده دلش برای من شور می زند.من متاسفم و این تاسف تا انتهای عمرم با من است.بیا و بلند داد بزن که مرا بخشیده ای..........................