(۳شنبه۲۸مرداد۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی۳
عکس سوم!

دخترک مو سیاه و چشم سیاه با لباس خانه که روی آن لباس مادر را به تن کرده بچه کوچک چاقی را بغل کرده و تند و تند تکانش می دهد. سعی می کند بچه بی قرار را آرام کند . مادر جان از توی آشپز خانه داد می زند: بیا شیشه شیرش را ببر حتما گرسنه است!

دختر بچه بی توجه به حرف مادر بزرگ قیافه نگرانی به خودش می گیرد و می گوید : نه بچه ام حتما دلش درد می کند که اینقدر بی قراری می کند ! تند و تند راه می رود و به پشت بچه می زند . تندو تند راه می رود و دنباله لبس مادر پشت سرش کشیده می شود ! مادر بزرگ با شیشه شیر از در تو می آید . بچه را از دخترک می گیرد:

بده من این بچه رو کشتی . مگه صدای منو نشنیدی ؟ نگاه کن ! کبود شد بچه از بس گریه کرد !!! و شیشه را به طرف دهان بچه می گیرد . بچه سر شیشه را توی هوا می قاپدو تند تند مک می زند. دختر خجل با لپ های گل انداخته سرش را پایین می اندازد و زیر لب می گویید : آخه این دلش درد می کرد ! گشنش نبود که!!!!! و بعد ساکت می شود .

مادر جان که سرش را بالا می کند می بیند دخترک نیست و لباس مادر روی مبل کنار در حیاط افتاده است!!!!!!