جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(دوشنبه۳شهریو۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۵

به پاگرد اتاق وسطی می رسیدم . یواش دستگیره آهنی در اتاق را فشار می دادم . صدای در چوبی که در می امد از ترس خشکم می زد . صدای غژو غژ در چوبی وحشتناکترین صدای دنیا بود.و اولین قدم به اتاق وسطی و دنیای دیوها و پری ها و صورتک ها که در تاریک روشن اتاق توی هوا معلق بودند . همه جا تاریک بود و نور زرد و بی جانی از درز ما بین پرده ها تو می آمد که آن هم پشت مبل های کنار پنجره گم می شدو به چشم نمی آمد.
قلبم تندو تند می زد و دست های کو چک و چاقم یخ می کر دند . طول اتاق را بدون آنکه به دور و ورم نگاهی بیندازم می دویدم و می رفتم زیر میز ناهار خوری که مخفیگاهم بود!قایم می شدم .
زیر میز هر بار چیزی می شد . گاهی کشتی بزرگی که در میان در یای طوفانی مانده است و من که نا خدا بودم و باید این کشتی را به خشکی می رساندم!گاهی هم می شدم قهرمان سرزمین تاریکی ها که آمده بود تا پری های بیچاره را از دست دیو ها و اجنه ها نجات بدهد ولی بیچاره مفلوک حالا خودش اسیر بود!(آن هم زیر میز ناهار خوری مادر جان ما بین پایه های چوبی صندلی ها!!!
(این ماجرا ادامه دارد)