جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(یکشنبه۲شهریو ۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۴

تمام بچه گی های من در خانه مادر جانم گذشت . خانه ای با اتاق های بزرگ و پر از سایه . خانه ای پر از پله پله هایی که وقتی پایین اولین آن می ایستادم و به بالا نگاه می کردم فکر می کردم حتی خانه های توی قصه ها هم اینقدر پله نداشتند.
خانه مادر جانم دو اتاق بزرگ پذیرایی داشت معروف به اتاق وسطی که دو اتاق بزرگ و تو در تو بود با پرده های کلفت و تیره انقدر کلفت و تیره که ساعت دوازده ظهر هم فکر می کردی ده شب است. اتاق وسطی منطقه ممنوعه من بود . چون ممکن بود اتاق های مرتب پذیرایی را در یک چشم به هم زدن به هم بریزم. اتاق وسطی دژ هوش ربا و قلعه خصوصی من بود در تمام بعد از ظهر های بچگی که مادر جان چرت می زد و فکر می کرد که من کنارش خوابیده ام !!!!!!
پاور چین پاورچین سر پله ها می رفتم و به پله های سنگی نگاه می کردم . بی صدا از پله ها بالا می رفتم ترس فهمیدن مادر جان ترس راه پله های بی انتها و ترس اتاقهای تاریک باز مانع من نبود . آنجا برای من بهترین و جالب ترین جای دنیا بود!!!!!!!!!!!!
(این ماجرا ادامه دارد)