جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

چهارشنبه۱۲آذر۱۳۸۲برای همه آنهاییکه ...........

میرفتم سه کنج دیوار دستهایم راحائل صورتم می کردم که وقتی می خواهی چک بزنی توی صورتم از ضربش کم بشود دستت سنگین بود مامان یادت می آیید یا این را هم یادت رفته دادزدنهاییت هنوز توی گوشم مانده بعد از این همه سال داد میزدی که حالت از هر چه بچه است به هم می خورد که کاش هیچوقت عروسی نکرده بودی که من مسئول تمام بدبختیهایت هستم داد میزدی و من دیگر هیچ کجا را نمی دیدم چون یه لایه کلفت اشک همه چشمهایم را گرفته بودو فقط از تو و دستهایت یه سایه می دیدم که می خورد به تنم و من دیگر رمقی نداشتم . فقط یادم مانده که می گفتم مامان تو رو خدا داد نزن! و تو مثل تمام عمرت فقط دادمیزدی فقط داد!!!!! بابا یادت می یاد اون روز عصرو در اتاقمو محکم بستم پنج دقیقه بعد داد میزدی و می آمدی طرف در در باز کردی برای اولین بار بود که از تو سیلی می خوردم باز هم دستم را گذاشتم روی جای دست تو روی صورتم و از پشت آن همه اشک فقط نگاهت کردم و گفتم بابا داد نزن ! گفتی دوست دارم داد بزنم ! این را هم دادزدی و رفتی بیرون!و سالها گذشت سالها هر کسی به دلیلی بر سر من داد کشید فریاد زد من هم داد زدم به دلایل مختلف ولی بعضی دادها تا آخر عمر یاد آدم می ماند داد های مادرم سیلی پدرم و دادهای تو !!!!!از خاطرم نمی رود! حیف حیف!!!!همه تان چه سریع قضاوت کردید محاکمه کردید داد زدید سیلی زدید محروم کردید و فراموش کردید !من فراموش نمکنم هر چند که فراموش کردن یا نکردن من چه اهمیت دارد!!!!!!مامان تو داد میزنی و هنوز هم مامان مانده ای بابا تو با آن دست بزرگت به صورت کوچک من با تمام قدرتت سیلی زدی ولی تنها کسی هستی که دلم برای بویت تنگ می شود و تو تو داد میزنی هر چند به چند وقت که من توی خاطرم بماند که اینجا مثل همیشه من آن قطعه نا همگون این پازلم مثل همیشه من آن .................. صدای هیچ کدامتان از یادم نمیرود!تو رو خدا دیگر سر من داد نزنید.
نظرات 33 + ارسال نظر
بینش چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:59 ب.ظ http://moaaser.blogspot.com

سلام
خخیلی متاثر شدم نمیدانم چه بنویسم.اخر چرا اینگونه است؟مادر کدامین غار هستی خویش را قایم کرده اینم ویا محکوم به زیستن هستیم.

مانی پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:50 ق.ظ http://ariamehr2nd.persianblog.com

تازه با شما آشنا شدم ... ترجیح میدم تا مدتی چیزی نگم تا شناخت حاصل بشه ... شما هم بمن سر بزن .

مهناز پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:38 ق.ظ http://viran.blogspot.com

تلخ بود.

بهار پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:03 ق.ظ http://khaatoon.blogsky.com

همه باید یه جوری خالی بشن و متاسفم که اینها بدترین راه رو انتخاب کردن و مطمئنم که تو هیچوقت داد نزدی.من میفهمم.مواظب خودت باش.

بابک پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:08 ق.ظ http://tanhaei.blogsky.com

حالا تورو خدا تو داد نزن....نثل اینکه هر وری رو بگیریم یه ور دیگه میزنه بیرون.هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عمق پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:51 ب.ظ http://omgh.persianblog.com

خیلی خوب نوشته بودی..بسیاری از مامان و بابا ها نیاز به روان درمانی دارند..تقصیر خودشون نیست از دوره ای به علت سرعت تغییر نسل به جای آروم پیمودن پرتاب شدن به زمان حالا...البته با وضعیت مشکلات و دود و ترافیک و دورغ و کلک و این ها هممون نیاز به روان درمانی در مملکتی که برامون ساختن...درست می شه ایشالاه...خیلی خوب نوشته بودی

آریا جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.jahankhaneh.blogspot.com

...... تمام این تلخکامیها را استفراغ کن تا آزاد بشی. ///

کیوان جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:37 ب.ظ http://shoma.blogsky.com

وحشتناک بود !

محسن جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:27 ب.ظ

سخت ترین کار برام این بود که چگونه شروع کنم.اما یه چیز کمکم میکنه تا راحتتر بنویسم.و اون اینه که هر کدام دردی داریم و از پنجره اون به وضوح میتوان درد دیگران را دید.
ن عزیز: راستش به تو حسودیم می شه .ایکاش میتونستم اینقدر عالی دردهامو بیان کنم تا شاید به امثال آریا/ بابک و یا کیوان دست یاری دراز میکردم و شاید......
مطمئن باش بعدا بیشتر برات می نویسم

امیرحسین-کوچ ماه جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:32 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

همه با داد خودشون رو خالی میکنن...اما ما تا کی ظرفیت شنیدن داریم؟؟؟

هستی جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:55 ب.ظ http://hastii.blogspot.com

فقط امیدوارم ما داد زدن رو یاد نگرفته باشیم. روح و روان رو سوهان میزنه این بیماری و همه چی رو مضمحل میکنه

کتایون شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:00 ق.ظ http://www.kathykafka.persianblog.com

داد کجا بود که بیداد شد...اشک چرا همدم فریاد شد...می به کجا رفت که صهبا شکست...درد چرا با دلم همزاد شد.

ندا شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:15 ق.ظ http://handwriting.blogspot.com

به خونه من خوش اومدی

خانه ما شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:06 ق.ظ http://paymanbadiyi.persianblog.com

سلام ..راستی راستی..این طوری میشه؟!....مگر میشه ادم را زد؟!....از نظر اندبشه کودکانه من..غیر منطقی وناممکن است

کیمیا شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:21 ق.ظ http://kija.blogsky.com

امدم یه چیزی بنویسم چشمم افتاد به نوشته خانه ما ... خنده ام گرفت ... این موجود خیلی رقیق القلبه به خدا ...:) شما هم که اینقدر خوب توصیف می کنید لطف کنید در بلاگ رولینگ دات کام قسمت پینگ را استفاده کنید تا هر دفعه که مطلب می نویسید ما مطلع شویم ...

هومن شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:21 ق.ظ http://baran2.persianblog.com

متاثر شدم:(

آبادانی شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:00 ب.ظ http://abadanblog.persianblog.com

سلام. قلمت خیلی روونه. و همین تاثیر نوشته هات رو بیشتر میکنه. راستی دختر ایرونی رو هم دیدم. آفرین. خیلی خوب بود. شاد باشی!

رند شنبه 15 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:19 ب.ظ http://rendaneparsa.blogsky.com

منم یادمه همه اون سیلی ها و داد زدن ها ولی نمی دونم چرا همشونو دوست دارم.

آینده یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:08 ق.ظ http://aiandeh.blogspot.com

سلام دوست اندیشمندم

نازلی یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:30 ق.ظ http://www.baraneha.persianblog.com

... یک روز نه چندان دور نه چندان دیر ... وقتی بر سر کوچولوی خودت داد زدی / آن وقت حس عمیق و واقعی دلتنگی برای مادر و بوی تن پدرت را بسیار متفاوت با این حس امروز خواهی یافت! نوشته های لطیف و پر احساسی داری ... به طراوت باران باشی........

خاطرات کودکی یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:42 ب.ظ http://kabood.persianblog.com

سلام . خوبی . من عاشق کودکیم . هنوز هم میشه گفت از بچه هام شیطون ترم . کودکی زیباست اگر بدونی هر روز کلی با خودم کشتی میگیرم تا یادم بیاد که چی بودم و خاطراتم رو یادم بیاد. یه وبلاگ دیگه هم دارم که توش غر میزنم اسمش روزهای هفته است لینکش تو صفحه ام هست . مرسی بخاطر لینک

سایه یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:59 ب.ظ http://afsoon.blogspot.com

دلم گرفت..ولی شاید اگر خودمونو جای اونا بگذاریم بهشون حق بدیم که گاهی خسته بشن...

عمق سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:44 ب.ظ http://omgh.persianblog.com

خبر ...خبر....همه بیاید وبلاگ جدید التاسیس همکار عزیز من ـ شیوا جون ـ رو که شروع کرده از دنیای دختر کوچولوش بنویسه، بخونید....:http://avak.persianblog.com

تنها سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:52 ب.ظ http://tanhayeabbi.blogsky.com

جایی که امنیت نداری وآدمهای که امنیتو ازت میگیرن نابود کن

شاهین چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:52 ب.ظ http://www.aglassofwine.persianblog.com/

براستی چرا ؟ .... با تمام وجودم درکت میکنم ... نوشته را نخواندم .... بلکه ذره ذره نوشیدم .... قلم موجهی داری ... بیا یه لیوان دیگه مهمون من باش ...

ندا چهارشنبه 19 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:39 ب.ظ http://handwriting.blogspot.com

چرا نمی نویسی؟

مامور تبلیغات پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:48 ب.ظ

سلام این یه پیام تبلیغاتیه برای یه بلاگ خیلی جالب نسبتم رو با نویسنده نمی دونم ولی دلم خواست بدون گفتن نام و نشانی از خودم از این بلاگ تبلیغ کنم پس شما که اهل قلمی یه سر بزن www.nooshmak.persianblog.comبه امید دیدن کامنتهاتون توی اون بلاگ

پونه - ایران دخت پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:27 ب.ظ http://pooneh.persianblog.com

و ان چشم غره ها و هراس ما برای پیدا کردن سوراخ موش و ...هستی و هستم باقی زندگی همین است

حسام الدین جمعه 21 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:55 ق.ظ http://eshghe-kodaki.blogsky.com

سلام.وبلاگ زیبای داری.مطلبجالبیبود.به من هم سری بزن

[ بدون نام ] جمعه 21 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:40 ب.ظ

Modat-haa fekr kardam ke chi benevisam.
haalaa midoonam:
yaare dabes-taani man
baa man ohamraah-e mani
choobe alef bar sare maast, booghze manoo aahe mani
hak shoodeh esme mano-to roo tane in takhteh siyaah
Tarkeh bidaadoo setam , Mondeh hanooz roo tanemaa
dashte Bi Farhan-gi maa,
harze tamooe alaf-haash
khoob age khoob
bad age bad
Mordeh delhaae aadamhaash
daste MAN oTo mitooneh pardeh-haarpoo paareh kone
ki mitooneh jooz manoo too darde maaroo chaareh kone??
yaare dabestaani too

نازنین شنبه 22 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:49 ق.ظ http://nateghi.persianblog.com

دوستِ عزیزم گاهی اوقات لازمه که آدم از خیلی کسا سیلی بخوره تا تجربه کنه
اگه قرار بر این بود همهء انسانها یکسان فکر کنن و یکسان زندگی کنند دیگه هیچ کس سرِ جای خودش نبود
اما این تو هستی که می تونی از تمامِ نبضِ روزگارت درس بگیری ونگذاری که زمونه سیلیه محکمشو تو صورتت بکوبه مگه خودت نگفتی که می رفتی کنجِ دیوار تا ضربِ سیلی رو بگیری ؟ پس خوب یاد گرفتی
اما خیلی ها مثلِ تو نیستن چون تجربهء تو رو ندارن ...ازت می خوام بعد از این رو من به عنوانِ یه دوست حساب کنی البته اگه دلت خواست ! به من هم سر بزن خوشحال می شم باور کن .

مهدی شنبه 22 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:28 ب.ظ http://maah.blogsky.com

سلام.
ممنون که شرمنده کردی...این مطلب هم مانند مطالب قبلیت زیباست...با لینک دادن میونت چه طوره!!!
فعلا...

سید حسین کریمی پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:01 ب.ظ

من مطلب شما رو خوندم فقط امیدوارم که هیچ ایرانی غم و غصه ای نداشته باشه چون یک نفر رو میبینم که ناراحته تمام
وجودم رو غم فرا میگیره من میخوام همه خوشحال باشن و به خاطر چیزهای بی ارزش با هم درگیر نشن.
به امید روزی که همه با صلح و صفا در کنار هم زندگی کنند.
خدا حافظ
پنجشنبه۳۰ تیر ۱۳۸۲

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد