من که تا زنده ام از خاطرم نمی رود
هه به خیالت نیلوفرکان خیس توی مرداب تو را فریب می دهند
خودت بن بست همه کوچه ها را قدم زدی
روبه روی دل من ایستادی
صدای قدم های تو بود
که زمستان دلم را رم داد
ولی ای ترسوی کوچک
خاطرت هست
تمام پلکان زرد رنگ را تا نهایت شب تا خود سپیده می دویدی
با کوله باری بر دوش و چشمانی مضطرب و شیشه ای در دست
تو هم دیگر گمشده من نیستی
مطمئن باش نمی شینم تا سفیدی تمام موهایم
خلاصه بگویمت تو کار مهمی نکردی
فقط کمی از اندوه سالهای دور مرا با من دوره کردی
سلام ... امیدوارم نفس هایی که فرو میبری و بر میآری و قدم هایی که روی این خاک فانی میزاری همیشه و همیشه عاری از تنهایی و رنج باشه . رنجی که همراه هر انسانی هست و تنهایی که گریبان هر کسی رو میگیره .
درد فقط یه کلمه و یه احساسیه که خودمون میسازیمش . خودم هم گرفتارش بودم ... ولی رهایی ازش کار ساده ایه ...
امیدوارم همیشه سرفراز باشی و آسمانی . به من سر بزن . البته فعلا تا ۱ ماه نمیتونم آپدیت کنم ولی بعد از اینکه مشکلم حل شد دوست دارم بیشتر نوشته هات رو ببینم .
یا علی .
واقعا جالب بود، وقت کردی پیش ما هم بیا خوشحال میشیم...
موفق باشی
امیدوارم هر روز حالت بهتر و بهتر بشه . نوشته هات خیلی قشنگه خیلی و من عاشقشونم .
رنگ واژگانت رنگ صبوری و ماندن شده....برات یه دنیا انرژی ارزو میکنم...یه دنیا ساعتهای شیرین...
تصاویر زیبایی بودند
موید باشید
من کار مهمی نکرده ام... آن روزها هم گفته بودمت که مرا ... شهامت شمردن سنگ فرش همه بن بستهای عاشقانه نیست... اما نمیدانم به خاطر آوردی یا مثل همیشه... بیخیال... من با اتهام مرد بودن از دنیا خواهم رفت آنسان که امدم... اما... اما...اما...
نه
بماند برای بعد...
من هنوز باور خویش را به اینکه ما دو
تنها بوده ایم در خلوتی سترگ
از کف نداده ام
اگر تو خواستی...
باشد بگو به هر که فقط از این حوالی قصد عبور دارد فقط
...اما گلایه های این دل بی درمان بماند برای تو
در خلوتی به سترگی یک بن بست واپسین
پلکهایت را آهسته میبندی.پک عمیقی به سیگار میزنی و از شیشه اتاقت به دانه های برف نگاه می کنی که خیلی آهسته همانند همان دود سیگار به دوروت سرازیر می شوند.
به همه آن کسانی که زمانی به خاطرشان قلبت تند تند زده بود- فکر می کنی.نه گریه نکن .مرد که گریه نمی کند.
به همان روزی بر می گردی که با چشمان بی تفاوت ایستاده بود و تو را نگاه می کرد و تو سر تاسر چشمانت پر از التماس بود.
نا گهان وحشت زده خودت را روی شیشه میبینی .وای وای باز موهای سفید را دیدی. راستی آخرین باری که شمردی چند تا بود؟ یادم نمی آید. الان هم می توانی مو های سیاهت را بشماری .
این صدای تار و این دل دیوانه تنها دل تنگ....