جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(جمعه ۱۷مرداد ۱۳۸۲ ) آرزوهای مادرم بعد از ۳۰ سال!

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم؛

به جای آنکه انگشت اشاره ام را به سمت او بگیرم

در کنارش انگشتهایم را در رنگ فرو می بردم و نقاشی می کردم

به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر می بودم

بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه می کردم.

سعی می کردم بیشتر به او توجه کنم و در باره اش کمتر بدانم

به جای اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می کردم

از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و بازی را جدی می گرفتم

در مزارع بیشتر می دویدم و به ستارگان بیشتر خیره می شدم

بیشتر در آغوشش می گرفتم

و کمتر او را به زور می کشیدم

کمتر سخت می گرفتم و بیشتر تاییدش می کردم

اول احترام به خود را در او می ساختم

و بعد خانه و کاشانه اش را

و بیشتر از آنکه عشق به قدرت را یادش بدهم

قدرت عشق را یادش می دادم.

(چه زود همیشه دیر می شود!مگه نه مامان ؟؟؟ ۳۰ سال دیر شد برای همه این آرزوها که امروز نوشته بودی روی پاکت کادوی تولدم! دیر شد حیف!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)