جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(دوشنبه۱۳ مرداد ۱۳۸۲)من رها شدم!

(۱۲ ساعت) از بیرون آمدن من از گرداب زندگیم گذشته است! او تمام نوشته های مرا خواند ! کتاب تلخ ۱۰ سالی که گذشت با گریه های تلخ تر من پشت همین منیتور بسته شد ! آن جنون تلخ دوست داشتن یک خاطره شد و تمام!و من بعد از سالها باور کردم که او هم در تمام این سالها مثل همه زمینی بوده است واین اشتباه تلخ من بوده است که او را فرشتهای با دو بال صورتی تصور می کردم.
تمام شد ! من او را روی زمین دیدم ! نه روی ابر !و دانستم در تمام این سالها این اشتباه تلخ من بوده که ا دوست داشتم او را آن گونه ببینم! او هم مثل همه آدمها بود زمینی بود روی خاک! دیگر تمام شد من رها شدم!دیگر می توانم نفس بکشم دیگر دستی نامریی نیست تا گلوی احساس مرا فشار دهد! رها شدم از یک خاطره ؛خاطره ای دور ! ۴ روز دیگر ۳۰ ساله می شوم و دیگر حس بدی از این اتفاق ندارم! ۳۰ ساله می شوم و زندگی جریان داردو همین !
آن جنون دوست داشتن را در جعبه ای گذاشتم و دیگر از دور آن را فقط نگاهش می کنم ! دیگر نمی بینمش! از نگاه کردن تا دیدن فاصله ایست به اندازه تمام موهایی که در سرم سفید شد!من رها شدم از خاطره ای که مثل پیچک به تمام تنم پیچیده بود!رها شدم!!!