جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(جمعه۱۴شهریو۱۳۸۲)قفس دل من!

یک جایی حوالی قلبم تیر می کشد ! شاید خود قلبم باشد و من به روی خودم نمی آورم نمی دانم ! انگار توی همه این سالهایی که گذشته است هر کسی که از کنار دل من رد شد یادگاریش را با سوزن ته گرد فرو کرد توی قلبم و رفت !
یا آن که هنر مند تر بود با نوک تیز شاید قلمی چاقویی چه می دانم یک درد بی درمانی روی قلبم خاطره ای کند و رفت !و امروز من مانده ام با یک دل بی صاحبکه پر از سوراخ و خاطره و ..........درد است!
دلم تنگ است عجیب دلم تنگ است حس می کنم شده ام آن مجسمه فلزی موزه معاصر مردی نشسته با کلاهی بر سر که به جای قفسه سینه اش قفسیست کوچک و فلزی که توی قفس دلش پر است از کبوتر !کفتر های زندانی دل من خودشان را به در و دیوار می کوبند و دیگر نا ندارند!!!!نمی دانم!
حال خوشی ندارم !چرایش را نمی دانم ! دیگر قفس دلم جایی ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!