جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

(شنبه۸ شهریور۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۸

ترس من از اتاق وسطی یک ترس بخصوص بود شبیه هیچ جیزی نبود. ترس من از نور بی رمق پاگرد پله ها از سردی دستگیره در از صدای غژو غژ در از تاریکی اتاق وسطی از صدای رعدو برق طوفان دریا از شکنجه هایی که قرار بود دیوها به من بدهند از آن ببر وحشی پایین درخت که منتظر خوردن من بود از تصویر تکه تکه شده خودم در آیینه ها از بر ملا شدن راز اتاق وسطی و ترس شیرین آن!!!!!
حالا که دیگر خیلی وقت از آن زمان می گذرد . حالا که دیگر من خیلی بزرگتر از آن روزها شده ام هنوز هم هر وقت می روم خانه مادر جانم . انگار شاهدختی که توی بوفه زندانیست مرا صدا میزند . دژ هوش ربا مرا به سوی خود می کشد . هنوز هم وقتی پایین آن پله ها می ایستم و سرم را بالا می گیرم . فکر می کنم که این پله ها هیچوقت تمام نمی شود . باز هم بی صدا بالا می روم . باز هم از پاگرد اتق وسطی می ترسم . انگار که دیکر قانونیست مابین من و اتاق وسطی. از یخ بودن دستگیره در . از دری که هنوز غژ غژ می کند . از همه چیز میترسم و گاهی دوست دارم هنوز هم بدوم و زیر میز ناهار خوری قایم شوم! و این رازیست که فقط شما میدانید!!!!!!!!!!!!!!!!
(این داستان دیگر ادامه ندارد)