جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جمعه۲۵مهر۱۳۸۲دیوارمن!

توی زندگی همیشه دیواری خواسته ام که مال خود خودم باشد بی شریک . یک دیوار بی صاحب ! یک دیوار بی در بی پنجره !بلندیش اندازه قد خودم شاید یک کمکی بلند تر . و پهنایش به اندازه ۳ سری آجر تازه نه آجر مرغوب از همین آجر گری های خودمان! این میشد دیوار من و من اگر این دیوار را داشتم به قرآن عرش را سیر می کردم!
اولش یک طرف دیوارم را آبی می کردم آبی لاجوردی رنگ آسمون کویر بعد می رفتم یه عالمه ستاره می خریدم از همین ستاره ها که پشتش چسب دارد و توی تاریکی از خودش نور می دهد می خریدم و به تمام آن طرف دیوار می چسباندم!!!!
بعد یه عالمه شمعهای قد و نیم قد ومی چیدم دور تا دور دیوار!همشونو هم روشن می کردم ! بعد می رفتم اون ور دیوار و رنگ سفید میزدم درست مثل دیوار اتاقم تو اون خونه اولیه بعد با یه عالمه پونزهای رنگی هر چی که دوست داشتم می زدم به دیوار قوطی دندون شیریام و لباس مهد کودکم که چهار خونه سفید و صورتی بود النگو نقره ای که اسممو روش کنده بودن با یه عالمه چیزای عزیز دیگه!!!!!!!

بعد اونجا می شد دنیای من تو می شدی دیوار من ! گاهی که خوشحال بودم میدویدم دور تا دورت حتی دستامو باز می کردم و صورت چاقو تپلمو می چسبوندم بهت تا خوب احساست کنم تا حسم کنی ! تا صدای قلبم و بشنوی!که تند تند میگه دوست دارم دوست دارم !گاهی که دعوام می کردی بق می کردم می شستم یه گوشه زیر چشمی اینقدر نگاهت می کردم تا بهم بگی بیا تو بغلم نفس!و وقتی می گفتی نفس انگار آبی بود که ریخته بودند رو آتیش دلم !نفس می گفتی و من تو بغلت عرش و سیر می کردم!بوتو از بر می کردم!
گاهی وقتا که دیر می کردی می پریدم از بالای دیوار همه جا رو خوب دید می زدم تا باد بلاخره بوی تو رو برام بیاره!درست وقت اومدنت میشدم روباه شازده کوچولو!دلم تاپ تاپ می کرد. گاهی هم ظهرای داغ تابستون دراز میکشیدم روی دیوار که خورشید صاف بخوره تو فرق سرم و خون دماغ بشم و تو دلت برام بسوزه . مفهمی دلت برام بسوزه!!!!!!!!!!!!!!!

بعد بعضی وقتا که تنبیهم می کردی از حرصم برای اینکه اشکامو نبینی که بلاخره دیدی میرفتم پشت دیوار وای می استادم و داد می زدم فحش می دادم به دیوار مشت می زدم اینقدر که مشت کوچولوی چاقم درد بگیره (به درک)!
مثل بچه گی هایم شدم تو شدی انتهای آرزوهای کوچک من اجازه ساختن این دیوار را تو دادی ولی امشب که می روی بدون این دیوار دیگر خراب نمی شود کودک تنهای قصه من همیشه همین جاست پایین دیوار زانوهایش را بغل کرده و گریهاش همین جا درست لب لب ریختن است و تنهاییش که همان دورو بر پرسه می زند و دیگر به خودش قول داده اگر خواست گریه کند از ته ته دلش گریه کند بلند بلند بی تعارف جوری که همه مردم بشنوند!!!!!!